بدو بدو خاطره...(مطلب ارسالی ازعشق خرم شهر)

 

که افتادم تو یه گودال و پیشونیم به خاک خورد و در همون حالت موندم ، نمیتونستم تکون بخورم ، اختیار اعضای بدنم دست خودم نبود .....
نفسم بالا نمی اومد ، صدام خفه شده بود ، قلبم تیر میکشید (ناراحتی قلبی دارم و هیچوقتم قرص نمیخورم چون بدعادت و متکی به قرص میشم) ، تمام هفته برای دیگران دعا کردم و حتی با این حالم دلم نیومد از خدا و شهدا برای خودم چیزی بخوام ، دیگران مهم تر بودن ، هر چند چیزی هم نمیخواستم چون خدا و شهدا صدامو شنیده بودن و من جایی بودم که میخواستم و من باشم یا نباشم دنیا میگذشت............
احساس کردم که دارم میرم و تمام میشم که یه شخصی صدام کرد به اسم کوچیک صدام کرد اون جوری صدام کرد که من دوست داشتم « با خنده و پر از محبت » نمیدونم چرا خندیدم اما خندیدم......
تو دلم گفتم خنده آخرته بخند..........
نفسم تمام شده بود ، سنگین شدم ، سرد بودم سردتر شدم ، خندم محو شد.............
اون شخص رو هنوز پشت سرم احساس میکردم ، دوباره صدام کرد و همراه صداش شونه هامو گرفت و به آرومی و به سبکی پر بلندم کرد و به دیواره گودال تکیه ام داد ، چشمام تار میدید ، چشمه اشکم خشک شده بود ، اون شخص که صداش برام آشنا بود مجددا صدام کرد و اینبار جز اسمم بهم گفت : تو اینجا امانتی و باید برگردی پیش کسایی که چشم انتظارتن............
بغض گلوم رو گرفت ، قلبم فریاد میزد : نه من اینجا رو میخوام هیچکس منتظرم نیست.........
نمیدونم نگاهم رو خوند که گفت : هست.....
تعجب کردم که بهم خندید و با لبخند شیرینی بهم گفت : قیافت دیدنی شده .........
با لبخندش از ته دل خندیدم وچشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم که راه نفسم آزاد شد و وقتی چشمام رو باز کردم اون دیگه نبود تنها بودم با خودم ، خدا و شهدا............
چند دقیقه ای نشستم و زمزمه وار دعا کردم و برای تشکر از خدا به سجده رفتم و ازش به خاطر داده ، نداده ، و گرفتش شکر کردم .........
بلند شدم که برگردم.........
دلم گرفت ............
اما چاره نبود باید برمیگشتم چون مهمان بودم ....
مهمان رفتنی بود و باید می رفتم.........
از گودال بیرون اومدم که صدای مکالمه ای رو شنیدم یکی از اونا همسفرم بود ، سرعت نداشتم رو کم کردم و گوشام تیز شد (هیچوقت فضول نبودم اونم در این حد «استراق سمع») دوستم بعد از سلام دادن شدت هق هقش رو کم کرد و طرف مقابل که صداش ناآشنا بود گفت : آبجی خدا خیلی دوست داره که همسنگر شهید بودی ... هوا تاریک بود و چشمام هم به خاطر گریه زیاد ، تار می دید و شدیدا می سوخت ، در واقع هیچی نمی دیدم ، نمیدونم چرا حرکت نکردم و همونطور خشک شده بودم که دوباره صدای اون غریبه اومد و گفت بیا اینم سوغاتیت!!!!!!!!
صدای پا شنیدم یه نفر نبود چند نفر بودن ، دلم میخواست دنبال صدا برم اما پاهام منجمد شده بودن و حرکت نمی کردن ، نمیدونم از کجا اشک آوردم که چشمام بارونی شد اما این بار من در سکوت بودم و دوستم با صدای فریاد و شکرگذاریش از خدا و شهدا...  و منم در چند متریش ایستاده بودم مثل مجسمه............
نمیدونم چند دقیقه یا ساعت گذشت که حرکت کردم به طرف بقیه دوستام ..............
هیچکس نبود ............
خوشحال شدم ................
تو ذهنم این جمله حک شد که موندنی شدم به عنوان جامونده............
لبخند زدم...............
اما به دقیقه نگذشت که این خوشی تمام شد ................
مسئول کاروانمون فهمیده بود که دو نفر از بچه ها نیستن و اومده بود دنبالمون و من رو که دید سراغ دوستم رو گرفت ، اشکام سرازیر شد نمیتونستم حرف بزنم ، صدام خفه شده بود و فقط تونستم برگردم و دستمو بالا کنم و با انگشت اشاره به سمتی که صداها رو شنیده بودم اشاره کردم ، چند ثانیه همونطور بودم و یک آن به سرعت چرخیدم وآروم آروم به طرف اتوبوس حرکت کردم با ذهن و دلی خالی و دلتنگ ، فقط نفس عمیق می کشیدم و بوی پر از آرامش اونجا رو با خودم به یادگار میبردم ، نمیتونستم برگردم اگه برمیگشتم و دوباره پشت سرم رو نگاه میکردم نمیتونستم برم..........
اتوبوس رو پیدا کردم و وقتی وارد شدم اتوبوس پراز خنده و خوشیمون در یک غم مشترک فرو رفته بود و هرکی تو حال خودش بود و به روش دلش با اونجا وداع میکرد و هیچکس ازحال و هوای بغل دستیش خبر نداشت و تو اون شلوغی هر کسی تو اون اتوبوس خودشو تنها میدید و براش مهم نبود که کسی گریه ها و خنده هاش رو میبینه یا نه . نتونستم گریه کنم و به جاش خندیدم و ناخواسته با صدای بلند صلوات گفتم و بعد از گفتن دو کلمه همه بچه ها باهام همراه شدن و با لبخند من همه با چشمای گریون لبخند میزدن و 7 بار صلوات فرستادیم که با تمام شدن هفتمین صلوات همه بچه ها اومدن و راننده دستور صلوات قبل از حرکت داد و ما طبق معمول با جون و دل اطاعت امر کردیم..............
لامپای اتوبوس رو خاموش کردن که هر کس تو خلوت خودش تنها باشه............
به طرف قم حرکت کردیم............
بعد از 1 ساعت به درخواست مسئولمون لامپا روشن شد و همون دوستم که اخرین نفر بود سوار اتوبوس شد اول اتوبوس ایستاده بود و دست مشت شدش روی قلبش بود و چشماش هم بارونی..........
همه بچه ها مرکز توجهشون به اول اتوبوس و نگاهشون به همسفرشون بود.............
با صدای لرزون و نسبتا بلندی گفت : از همتون دور شدم و رفتم تو یه گودال و با خودم تنها بودم که مردی بهم سلام داد و وقتی برگشتم 3 تا آقا رو دیدم ! نترسیدم ! منم بهشون سلام دادم ، اگه در هر شرایط و هر مکان دیگه ای بودم با وجود اون خلوت اطرافم و وجود 3 تا مرد از ترس سکته میکردم. یکیشون صدام کرد و گفت : آبجی خدا خیلی دوست داره که همسنگر شهید بودی ... شکه شدم و به زمین نگاه کردم و گودالی رو دیدم که کنده بودن برای شهیدی که پیدا کرده بودن ، اشکام بی اختیار و در سکوت سرازیر شد و همون آقا سر خم کرد و تیکه ای از لباس شهید به همراه خاک ، از زیر گردنش برداشت و به طرف من گرفت و گفت بیا اینم سوغاتیت ، گرفتم و اون آقایون با گذاشتن شهید بر روی برانکارد رفتن... صدای فریادام گوش خودمو اذیت میکرد اما فریاد زدم و از خدا و شهدا تشکر کردم...........
اشکاشو پاک کرد و دستشو از روی قلبش برداشت و دست مشت شدش رو باز کرد و به داخل دستش نگاه کرد و با همون ولوم صدا گفت : بچه ها حیف که سوغاتیه نمیتونم تقسیمش کنم اما این تیکه پارچه و خاک هر ثانیه دستم رو نمدار میکنه! خودخواه نیستم و این هدیه رو به صورتای نازنین همتون میزنم و از خدا و شهدا میخوام که حاجت روا بشین............
و حرکت کرد و از اول شروع کرد و به صورت هر کسی که میزد میگفت آمین........
من اول نشسته بودم و خیلی زود به من رسید و وقتی به صورتم کشید و گفت آمین دستشو گرفتم و اول به طلای توی مشتش بوسه زدم و بعدش دست حامل طلا رو و بهش گفتم قدر این طلا و این حامل رو بدون و خوب ازش مواظبت کن که ...  ...................
نتونستم بقیه جملم رو بگم و صدای گریم اوج گرفت و برای بی لیاقتی و گناهکار بودنم زار زدم...
وقتی حالمو اینطوری دید رفت ...........
اما تو جمکران اومد پیشم و ازم خواست که بقیه جملم رو بگم و نمیدونم چرا دوست نداشتم کسی بدونه که من بی لیاقت بودم و بهش نگفتم اما اون به اون مکان مقدس قسمم داد و مجبور شدم همه چیز رو براش تعریف کنم و جاتون خالی اونجا هم یه دل سیر تو بغل هم گریه کردیم و ازش قول گرفتم که به هیچکس نگه (جالبه به اون گفتم به کسی نگه اما خودم جار زدم).............
بعد از جمکران سوار اتوبوس که شدیم کنارم نشست و یه تیکه از اون طلا رو بهم داد.........
دیگه گریه نکردم و خوشحال بودم که منم سهمی از اون سوغاتی رو داشتم..........
شهدا ممنون..........
خدایا شکرت........

 


خدا می داند اگر پیام شهدا و حماسه های انها را به پشت جبهه منتقل نکنیم گنه کاریم . . .

نظرات شما عزیزان:

سیب
ساعت9:31---13 تير 1392
سلام دوست گلم.
بازم :
خودم نیم که خودم در شلمچه جاماندست
دوباره کاش بیفتم به دست و پای خودم


ایشالله سال دیگه هم قسمتت و قسمتمون شه بریم....

-------------
قشنگ مینویسی


samir
ساعت13:08---6 تير 1392
عالی بود
اشکمو درآوردی...
بامرام منم باید از اینجا بخونم؟ اما نه همون بهتر که خوندم چون تو یاد نداری تعریف کنی.مطمئنم تا اشکم درمیومد مسخره بازیات شروع میشد و نمیذاشتی درست حسابی گریه کنم و تا دلت میخواست اشکمو درمیاوردی از خنده شدید


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها:

نوشته شده در تاريخ 29 خرداد 1392برچسب:, توسط